Seven Valleys/Persian25
Jump to navigation
Jump to search
حکایت کنند عاشقی سالها در هجر معشوقش جان میباخت و در آتش فراقش میگداخت از غلبۀ عشق صدرش از صبر خالی ماند و جسمش از روح بیزاری جست و زندگی در فراق را از نفاق میشمرد و از آفاق بغایت در احتراق بود چه روزها که از هجرش راحت نجسته و بسا شبها که از دردش نخفته از ضعف بدن چون آهی گشته و از درد دل چون وای شده بیک شربۀ وصلش هزار جان رایگان میداد و میسّر نمیشد طبیبان از علاجش درماندند و مؤانسان از انسش دوری جستند بلی مریض عشق را طبیب چاره نداند مگر عنایت حبیب دستش گیرد